گل نرگس
|
|
||
توشه آخرت
زهری گوید: شبی تاریک بود. باران هم میآمد. با غلامم در کوچههای مدینه میآمدم، که مولایم حضرت زینالعابدین ـ علیه السلام ـ را دیدم از اسب پیاده شدم و خدمت آن حضرت رسیدم و اظهار ارادت کردم. مقداری نان همراه حضرت بود، عرض کردم: کجا تشریف میبرید؟ حضرت فرمود: خیال مسافرت دارم و برای سفرم توشه تهیه کردهام، میخواهم آن را در جای محفوظی نگهداری کنم. داستانهای پراکنده / آیة الله دستغیب موضوع مطلب : |
درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 20 کل بازدیدها: 286534 |